قصه سفره صبحانه(برای خردسالان)
سبزی خوردن توی سفره نشسته بود. منتظر دوستانش بود. گفت.. سبزی خوردن که بی نان نمیشه.
سفره گفت صبر کن الان می آید. سبزی خوردن منتظر شد پنیر آمد و گفت پنیر وسبزی که بی نان نمیشه سفره گفت یک کم دیگر صبر کنید الان می آید سبزی خوردن و پنیر صبر کرد…
داستان لباس عروسک من (داستان کودکانه)
سارا همین که پارچه های رنگارنگ را دید ذوق زده شد:
چقدر پارچه! چقدر قشنگند! همه را برداشت و توی اتاقش برد.
همین که سمیه از مدرسه به خانه برگشت، سارا لبخند زنان به طرفش رفت:
سلام سمیه بیا با این پارچه ها برای عروسکم ، لباس بدوز
سمیه گ…
جوجه نوک نوکی
یک جوجه بود به هر چیزی نوک می زد. به زمین ، درخت، اسباب بازی بچه ها، به آدم ها و بند کفش ها هم نوک می زد. برای همین به او می گفتند: جوجه نوک نوکی!
جوجه نوک نوکی یک روز صبح از خواب بیدار شد . رفت تا چیزی پیدا کند .و به آن نوک بزند. رفت و رفت …
داستان قورباغه و مارمولکه
مارمولکه گفت: من از تو تندتر می دوم.
قورباغه گفت : من از تو بیش تر می پرم
مارمولکه گفت : پس بیا با هم مسابقه بدهیم
قورباغه گفت : باشه
مارمولکه گفت : آماده باش! یک - دو - سه!
وقتی گفت سه، تندی دوید و رفت و از قورباغه جلو زد.
اما قورباغه جس…