قصه سفره صبحانه(برای خردسالان)
سبزی خوردن توی سفره نشسته بود. منتظر دوستانش بود. گفت.. سبزی خوردن که بی نان نمیشه.
سفره گفت صبر کن الان می آید. سبزی خوردن منتظر شد پنیر آمد و گفت پنیر وسبزی که بی نان نمیشه سفره گفت یک کم دیگر صبر کنید الان می آید سبزی خوردن و پنیر صبر کردند
گوجه فرنگی آمد و گفت :گوجه فرنگی و پنیر و سبزی که بی نان نمیشه
سفره گفت : یک کم دیگه صبر کنید الان می آید . همه صبر کردند ، اما نیامد که نیامد.
گوجه فرنگی و پنیر و سبزی خوردن خیلی خسته شدند و همان جا توی سفره ، خوابشان برد.
که بک هو صدای ول وله ای توی سفره بلند شد. همه از خواب بیدار شدند.
توی سفره یک بابا نان بود، یک مامان نان. با یک عالمه نان های قد و نیم قد. بابا نان و مامان نان بیا یک عالمه نان ریز میزه آمدند.
حالا سفره پر از نان شده بود.
گوجه فرنگی و پنیر و سبزی خوردن همه بودند.. همه دور سفره جمع شدند. خوردند و خندیدند
بسیار عالی دستتون درد نکنه
خداقوت
ممنون از لطفتون
پاینده باشید