پسر-آسمان-سیاه سفید

سفر به ستارگان : پسری که می خواست نویسنده شود

telegram468 سفر به ستارگان : پسری که می خواست نویسنده شود

پدر و پسر در ساحل رودخانه نشسته بودند.بیرون شهر زیبا بود و آن ها به صداهای اطراف گوش می دادند.اندکی از نیمه شب گذشته بود؛ اما آن دو ترجیح می دادند بیرون کلبه شان بمانند نسیم خنک را حس کنند .صدای جیرجیرکها از روی برگهای پهن درخت بالای سرآن ها و جیک جیک پرندگان از لانه ها چون نوای موسیقی به گوششان می رسید.گاه و بی گاه قورباغه ای سرگردان قورقور می کرد که مایه ی خنده پدرمی شد؛ چون این صدا در شبی تابستانی بسیار غیرعادی بود.
پدرگفت:پسرم خیلی ساکتی.
او از داشتن این پسرسبک خواب و رویایی که می توانست کلماتی بر زبان بیاورد که به گوش او بسیار زیبا می آمد ، به خود می بالید؛ هر چند معنای بیشتر آن ها را نمی فهمید.
باسیلیو که نسبتا کوچک تر از سنش نشان می داد، به آرامی پاسخ داد : پدر، احساس می کنم ستاره های بالا خیلی دورند؛ اما به نظر می رسد به من اشاره می کنند.
مانگ سلو سرش را تکان داد و پرسید: منظورت این است که به نظرت می رسد تو را به سوی خودشان می خوانند؟
-بله پدر، و می توانم ببینم آن ها پلی نقره ای به سمت ساحل روبه رو فرستاده اند .چه پل زیبایی! پلی که از پرتوهای نورانی تشکیل شده و به سمت ساحل کج شده .آه! چقدر دلم می خواهد از آن پل بالا بروم.
مرد، پسر را تکان داد و گفت:هی باسیلیو، بلند شو تو داری خواب می بینی. بیا به کلبه برگردیم.فردا باید زود بیدار شویم وگرنه اتوبوس بازار را از دست خواهیم داد و سبزی هایمان خواهند گندید.

داستان آدمک ها

باسیلیو غمگین زیر لب زمزمه کرد : پدر، آن پل رفت! پل نقره ای ستارگان خراب شد.
پدرخواست او را دست بیندازد.
-من بارها گفته ام که خیالات تو بیش از حد کارمی کند! بیا ، بیا به رختخواب برویم.
پسر نگاهی به بالا و پایین انداخت سپس به دنبال پدر به رختخوابش رفت؛ اما نمی توانست بخوابد. دراز کشید. از خیال و رویای خود شگفت زده بود. آیا خیالاتی شده بود؟
از زمانی که به مدرسه می رفت و خواندن را یاد گرفت ، تشنگی اش برای دیدن دنیای آن طرف باریوی کوچک شان بیشتر و بیشتر شد.دوشیزه نازاکو،معلم ژاپنی- فیلیپینی باسیلیو، آموزگارعجیبی بود.او دریک نگاه توانست در چشمهای مشتاق پسر، جوانه زدن یک نویسنده را تشخیص دهد.او برخلاف بچه های دیگر کلاس ، می توانست عقایدش را با زبانی روشن و دلربا بیان کند.
عقاید باسیلیو بیشتر وقت ها گیج کننده بود.از فقر می گفت و خواسته ها در باریوی کوچک شان، واز قطعه زمین سبزی که مردم با آن زندگی را می گذراندند.و همان طور که کتاب ها ، مجله ها و روزنامه هایی را که دوشیزه نازاکو به او قرض می داد، با ولع می خواند، زندگی خودشان را با آنانی که در شهرهای اطراف بودند، مقایسه می کرد، او مرتب درباره این که چرا این قدربی عدالتی در دنیا وجود دارد، می پرسید.از طرف دیگر دوشیزه نازاکو درباره روی دیگر خوشبختی هایی که او می خوند برایش توضیح می داد.او چشم های پسر را به روی وضعیت محله های پرجمعیت و پست شهر باز می کرد: شلوغی، کثافت ، نبودن هوای تازه و پاک، بیماری های شایع درمیان بچه ها ، و نامهربانی مردم سنگدل شهرها.
باسیلیو پرسید: بنابراین شما فکر می کنید زندگی ما دربیرون شهر بهتر است؟
-این جا زادگاه مردم شماست.آیا در این جا احساس آرامش نمی کنی؟ روح پاک بایاینهان را که همه ی شما را دربرگرفته احساس نمی کنی؟ آیا رضایت کاملی را که مردم از زندگی روزانه ی خود دارند،نمی بینی؟
نگاه باسیلیو مشتاقانه بود.
می دانم …می دانم، خیلی از مردم این رضایت را دارند. پدر یکی از آنهاست؛ اما دوشیزه نازاکو، من بیشتر اوقات این احساس را ندارم.عده ای از دوستانم هم احساسی شبیه من دارند. من دوست دارم به شهرهای کوچک سفر کنم، به شهرهای بزرگ کشورهای دیگر، تا خودم چیزهای عجیب و شگفت انگیزی را که در کتاب ها و مجله ها خوانده ام ، چیزهایی که عکس هایشان هست و شرح داده شده اند، ببینم.آیا امیدی هست؟
دوشیزه نازاکو توضیح می داد: البته باسیلیو؛ تو هنوز کوچک تر از آنی که به تنهایی سفر کنی. تو الان کلاس ششمی.چهار سال دیگر از دوره ی دبیرستان را در پیش داری.وقتی دبیرستان بارانگای را درپوبلاسیون به پایان بردی، شاید بتوانی زندگی در شهر را تجربه کنی؛ اما به خیلی چیزها بستگی دارد.
باسیلیوبه خود می گفت: آرزوهای پدر…پول… می دانم. خب، به هر حال من می توانم همیشه در رویا باشم. در این حال می توانم سفری به ستارگان داشته باشم…به ستاره ها … از طریق پل به سوی ستاره ها…
و با آخرین کلمه ها که از کله اش بیرون پرید، به خواب رفت.
صبح، خورشید نورش را ازمیان پنجره باز پخش کرده بود که باسیلیو بیدار شد. از پایاگ پایین پرید و از میان پنجره ی باز بیرون را نگاه کرد. گاری حامل از سبزی های تازه رفته بود.پدرش در جلو چهاربایونگز سنگین به ایستگاه اتوبوس رفته بود .برای رسیدن به او خیلی دیر شده بود.
باسیلیو کتاب های جغرافی مورد علاقه اش و مجله هایی را که بارها ورق زده بود، آورد و وقتش را با نگاه کردن و دقت کردن د رآن ها گذراند. هنگامی که تصویر یک دهکده ی ماهیگیری را در ژاپن در روشنایی غروب دید، تصور شب گذشته اش را به خاطر آورد. ناگهان دلش خواست آن را نقاشی کند. مداد و کاغذی برداشت و شروع به نقاشی کرد. سپس زیر پل ستارگان کلمات زیر را نوشت:

قصه های کودکانه

رویای من به اندازه ی سن من است
رویایم رسیدن به ستاره هاست
فراتر رفتن از قله کوه هاست
آسمان پرستاره است
من می توانم دنیا را ببینم
جزیره های کوچک و بزرگ را
که با پل های محبت به هم وصل شده اند
مردمانی از هر نژادی در آن ساکن هستند
در آن جا نه فقیری هست نه ثروتمندی
نه بالا نه پایین، همه متواضع و بی تکبر
در سرزمین رویاهایم
این قلمرو پرستاره
که در آن یک پل نقره ای
مرا به آرزوهایم می رساند.
باسیلیو بعد از خواندن اولین اثر کوچک خلق شده اش ، احساس سبکی کرد. یک با ر دوشیزه نازاکو به او گفته بود که نویسنده ای خوب خواهد شد؛ به شرطی که زیاد مطالعه کند و چشم هایش را به دنیای اطرافش باز نگه دارد. او به طور یقین چنین خواهد کرد.
بله، این بود: کلید رویاهایش؛ پلی به سوی ستارگان، استعداد او بود.
حالا او واقعا می دانست چه می خواهد و این توانایی را درخود می یافت که آرزویش را تحقق ببخشد. موضوع فقط صبر بود. در ضمن، او همه سعی اش را خواهد کرد تا به سمت واقعیت گام بردارد و رویای سفر به ستارگان را کامداستانل کند.
فیلیپین دریک نگاه
فیلیپین در جنوب شرقی آسیا قرار داردو از 7109 جزیره آتشفشانی تشکیل شده که 800 جزیره آن مسکونی است.
عمیق ترین نقاط آب و هوای زمین در اطراف این جزایر است.
جمعیت فیلیپین 44 میلیون نفر و پایتخت آن کزئون سیتی با 5/1 میلیون نفر جمعیت است؛ ولی عملا مرکزیت کشور درمانیل 5/4 میلیون نفری است.
هشتاد درصد مردم مسیحی و بقیه مسلمانند.
واحد پول آن پزو است.
نوشته راسیوآر. دوموال از کشور فیلیپین

منبع : کیهان بچه ها

ایستگاه کودک

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *