مافین سرآشپز

قصه کودکانه مافین پیراشکی می پزد

telegram468 قصه کودکانه مافین پیراشکی می پزد

مافین با لباس کامل آشپزی جلوی آیینه ایستاد. می خواست برای دوستانش پیراشکی بپزد. بادی به غبغب انداخت و کتاب آشپزی، آرد، روغن، تخم مرغ، شکر و سیب را گذاشت روی میز. اگه کسی مزاحم نشه زود می پزمش.

به محض گفتن این حرف، صدای وزوزی شنید. زنبوری وارد شد که ظرف کوچکی در دستش بود گفت: ملکه شنیده که قصد پختن پیراشکی داری، با تقدیم احترام خواسته این عسل رو بپذیری. ببین چه چیز معرکه ایه ؟ مافین گفت: با کمال میل، اما تو دستور پخت به عسل اشاره نشده.

زنبور وزوز کرد: اگر قبول نکنی، علیا حضرت عصبانی خواهد شد. زنبور که رفت، مافین با خودش گقت: امیدوارم این یه ذره عسل پیراشکی رو خراب نکنه.

یک دفعه کسی گفت: که این طور! پیراشکی می پزی؟ خیلی خوبه. صدای پوپی طوطی بود که از پنجره آمد تو. نشست روی میز و گفت: باید توش تخم طوطی تازه بزنی. من آوردم

مافین همیشه سعی می کرد با پوپی پیر و بداخلاق مودبانه رفتار کند. گفت: ممنون ولی باید تخم مرغ باشه

پوپی فریاد کشید: چطور جرئت می کنی بگی تخم مرغ از تخم طوطی بهتره؟ بهترین پیراشکی ها رو با تخم طوطی درست می کنن. کاری رو که می گم انجام بده و بحث نکن!

برای خواندن قصه های بیشتر یه سر اینحا بزنید

تخم را گذاشت و از پنجره پرواز کرد.

یه تخم کوچیک نمی تونه پیراشکی رو خراب کنه. اما بقیه اش را طبق کتاب آشپزی درست می کنم.

مافین رفت شکر را برداشت و برگشت. اما وولی و مولی، پسر و دختر سیاهپوست را دید که دور و بر ظرف آرد می پلکیدند و بدون نگاه کردن به کتاب آشپزی چیزهایی داخل آن می ریختند. داد زد: آهای شما پیراشکی می پزین یا من؟

بچه ها خندیدند.

عصبانی نشو! ما آشپزهای مادرزادی هستیم و به هیچ دستور و ترازو و پیمانه ای احتیاج نداریم. از هر چیزی کمی می ریزیم و خوب هم می زنیم. وقتی بپزه می بینی چقدر خوشمزه میشه . خداحافظ

مافین آهی کشید.

دیگه کاری نمونده. فقط باید بذارمش تو فر و مواظبت درجه ی حرارت باشم.

یکدفع صدای جیغ مانندی شنید که از پریگرین پنگوئن بود:

درجه ی حرارت؟ معلومه که تو اصلا چیزی از اون نمی دونی. من کمکت می کنم . مافین بیچاره مجبور شد مدت زیادی منتظر بماند تا پریگرین دکمه های فر را کم و زیاد کند و خمیررا بگذارد داخل آن.

خیلی خب! هر چند نذاشتن خودم بپزمش، در عوض خودم تزئینش می کنم. مافین این را با خودش گفت و تصمیم گرفت پیراشکی را با برگ هویج تزئین کند. یک دسته برگ از باغچه چید و با خوشحالی به آشپزخانه برگشت. اما هاج و واج ماند. اسوالد شتر مرغ پیراشکی را از فر در آورده بود و داشت با پرهایش تزئین می کرد.

سوراخ های دماغ مافین لرزید و قطره های اشک از چشم راستش سرازیر شد. این واقعا همان پیراشکی ای بود که آرزویش را داشت؟

اسوالد با خوشحالی جیغ کشید: الان می ذارمش رو میز و همه جمع می شیم و با چای می خوریم

مافین غمگین گفت: باشه. و برگ ها از دستش افتاد . خواست کلاه را از سرش بردارد که دید نیست. همه جا را گشت. ولی پیدایش نکرد ، تازه آن وقت بود که یادش آمد کلاه افتاده بود در ظرف آرد.

گفت: می دونی اسوالد! من اصلا دلم نمی خواد از این پیراشکی بخورم . امیدوارم شماها خوشتون بیاید

منبع : همشهری

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *