قصه کودکانه مافین پیراشکی می پزد
مافین با لباس کامل آشپزی جلوی آیینه ایستاد. می خواست برای دوستانش پیراشکی بپزد. بادی به غبغب انداخت و کتاب آشپزی، آرد، روغن، تخم مرغ، شکر و سیب را گذاشت روی میز. اگه کسی مزاحم نشه زود می پزمش.
به محض گفتن این حرف، صدای وزوزی شنید. زنبوری وارد شد که ظرف کوچکی در دستش بود گفت: ملکه شنیده که قصد پختن پیراشکی داری، با تقدیم احترام خواسته این عسل رو بپذیری. ببین چه چیز معرکه ایه ؟ مافین گفت: با کمال میل، اما تو دستور پخت به عسل اشاره نشده.
زنبور وزوز کرد: اگر قبول نکنی، علیا حضرت عصبانی خواهد شد. زنبور که رفت، مافین با خودش گقت: امیدوارم این یه ذره عسل پیراشکی رو خراب نکنه.
یک دفعه کسی گفت: که این طور! پیراشکی می پزی؟ خیلی خوبه. صدای پوپی طوطی بود که از پنجره آمد تو. نشست روی میز و گفت: باید توش تخم طوطی تازه بزنی. من آوردم
مافین همیشه سعی می کرد با پوپی پیر و بداخلاق مودبانه رفتار کند. گفت: ممنون ولی باید تخم مرغ باشه
پوپی فریاد کشید: چطور جرئت می کنی بگی تخم مرغ از تخم طوطی بهتره؟ بهترین پیراشکی ها رو با تخم طوطی درست می کنن. کاری رو که می گم انجام بده و بحث نکن!
برای خواندن قصه های بیشتر یه سر اینحا بزنید
تخم را گذاشت و از پنجره پرواز کرد.
یه تخم کوچیک نمی تونه پیراشکی رو خراب کنه. اما بقیه اش را طبق کتاب آشپزی درست می کنم.
مافین رفت شکر را برداشت و برگشت. اما وولی و مولی، پسر و دختر سیاهپوست را دید که دور و بر ظرف آرد می پلکیدند و بدون نگاه کردن به کتاب آشپزی چیزهایی داخل آن می ریختند. داد زد: آهای شما پیراشکی می پزین یا من؟
بچه ها خندیدند.
عصبانی نشو! ما آشپزهای مادرزادی هستیم و به هیچ دستور و ترازو و پیمانه ای احتیاج نداریم. از هر چیزی کمی می ریزیم و خوب هم می زنیم. وقتی بپزه می بینی چقدر خوشمزه میشه . خداحافظ
مافین آهی کشید.
دیگه کاری نمونده. فقط باید بذارمش تو فر و مواظبت درجه ی حرارت باشم.
یکدفع صدای جیغ مانندی شنید که از پریگرین پنگوئن بود:
درجه ی حرارت؟ معلومه که تو اصلا چیزی از اون نمی دونی. من کمکت می کنم . مافین بیچاره مجبور شد مدت زیادی منتظر بماند تا پریگرین دکمه های فر را کم و زیاد کند و خمیررا بگذارد داخل آن.
خیلی خب! هر چند نذاشتن خودم بپزمش، در عوض خودم تزئینش می کنم. مافین این را با خودش گفت و تصمیم گرفت پیراشکی را با برگ هویج تزئین کند. یک دسته برگ از باغچه چید و با خوشحالی به آشپزخانه برگشت. اما هاج و واج ماند. اسوالد شتر مرغ پیراشکی را از فر در آورده بود و داشت با پرهایش تزئین می کرد.
سوراخ های دماغ مافین لرزید و قطره های اشک از چشم راستش سرازیر شد. این واقعا همان پیراشکی ای بود که آرزویش را داشت؟
اسوالد با خوشحالی جیغ کشید: الان می ذارمش رو میز و همه جمع می شیم و با چای می خوریم
مافین غمگین گفت: باشه. و برگ ها از دستش افتاد . خواست کلاه را از سرش بردارد که دید نیست. همه جا را گشت. ولی پیدایش نکرد ، تازه آن وقت بود که یادش آمد کلاه افتاده بود در ظرف آرد.
گفت: می دونی اسوالد! من اصلا دلم نمی خواد از این پیراشکی بخورم . امیدوارم شماها خوشتون بیاید
منبع : همشهری
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.