خلاصه داستان شاهزاده و گدا اثر مارک تواین سال 1881

خلاصه داستان شاهزاده و گدا
تام کانتی همراه پدر دزد و مادر گدایش در اوفال کورت در جنوب شهر لندن زندگی می کرد. او به دزدی تن نمی داد. برای همین هر شب کتک مفصلی می خورد و گرسنه به رختخواب می رفت. روزی تام پرسه زنان به قصر وست مینیستر رسید..
از پشت میله های طلایی قصر، شاهزاده ادوارد را دید که لباس قشنگی از حریر به تن داشت. نگهبانان با خشونت سعی کردند تام را دور کنند. اما شاهزاده دستور داد تام وارد قصر شود و غذایی شاهانه برایش آوردند. تام از محیط زندگی اش و چیزهای دیگر برای شاهزاده گفت و شاهزاده از زندگی در کاخ برای تام تعریف کرد.. آن ها شیفته زندگی یکدیگر شدند و آرزو کردند به جای هم باشند. آن ها لباس هایشان را با هم عوض کردند و شاهزاده با عجله قصر را ترک کرد.
پس از ساعت ها گشتن در خیابان ها با لباس گل آلود، به محله ی اوفال کورت رسید و گرفتار پدر تام شد. ادوارد خیلی زود فهمید که باید خودش را از دست پدر تام نجات بدهد.
از آن طرف در داخل قصر تام هرچه سعی کرد تا به دیگران بفهماند که شاهزاده ادوارد نیست موفق نشد. شاه گمان کرد آموزش زیاد فرزندش را خسته کرده است برای همین دستور داد: پسر من چه دیوانه و چه عاقل، وارث تاج و تخت انگلستان است. هر کسی چیزی درباره ی جنون او بگوید، به دار آویخته می شود. به دستور شاه گروهی از لردها مامور شدندحکم سلطنت ولیعهد را مهر کنند. اما کسی نمی دانست که مهر بزرگ کجاست.
در همین رابطه : خلاصه داستان بینوایان
در اوفال کورت چون شاهزاده ادوارد چیزی گدایی نکرده بود از دست پدر تام کتک سختی خورد. او تصمیم گرفت تا فرار کند و در جشن لردشهردار شرکت کند. جلوی تالار شهرداری ایستاد و گفت که ولیعهد واقعی اوست اما مردم به او حمله کردند و در این میان، مایلز هندن سرباز نجیب زاده به کمک ادوارد آمد و او را از دست مردم نجات داد.
همان شب هنری هشتم مرد. ادوارد از شنیدن این خبر بسیار غمگین شد. مایلز برای ادوارد تعریف کرد که پدرش ریچارد هندن از لردهای دربار است. ادوارد هم وضعیت خودش را برای مایلز تعریف کرد. اما مایلز فکر کرد که پسر بیچاره دیوانه است. ادوارد همراه مایلز به زندان افتاد و در آن جا دید که سربازان و کسانی که در قدرت هستند چطور مردم عادی را آزار می دهند. برای همین تصمیم گرفت تا به مراسم تاجگذاری برود. درست در لحظه ای که اسقف اعظم کانتربری می خواست تاج را بر سر تام بگذارد ادوارد با لباس هایی کهنه و پاره فریاد زد : شما حق ندارید تاج سلطنت را بر سر این خائن بگذارید.
سربازان خواستند تا ادوارد را دستگیر کنند اما تام اعتراف کرد شاه واقعی اوست. درباریان از شباهت زیاد آن دو به هم متعجب شدند. ادوارد با نشان دادن مهر سلطنتی توانست حرفش را ثابت کند و به پادشاهی برسد
منبع : همشهری
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.