آدمک ها – داستان کودکانه دو آدمک قرمز و آبی
آدمک ها – قصه کودکانه
روزی یک نقاش دو آدمک کشید.
آدمک آبی و آدمک قرمز
آدمک آبی لبخندی زد و با شادی گفت : سلام زندگی
آدمک قرمز هم با صدای بلند خندید و فریاد زد : باید هم جا را بگردم . هورا.
دو آدمک به راه افتادند. آدمک قرمز با قدم های بلند راه می رفت و هر از گاهی بر می گشت و با غرغر به آدمک آبی می گفت : تندتر راه بیا. باید همه دنیا را بگردیم.
آدمک آبی دستی به پاهایش کشید و به آرامی گفت : تو برو. پاهای من درد می کند و تق تق صدا می دهد.
آدمک قرمز گفت پس این تق تق صدای پاهای توست. چرا نقاش فکری به حال پاهای تو نکرد. پاهای من سالم و قوی است. ببین
آدمک قرمز پاهایش را در هوا تکان داد و گفت : پشت سر من بیا .
دو آدمک با فاصله حرکت کردند . آدمک آبی درد داشت و و پاهایش تق تق صدا صدا می داد. آدمک قرمز هیجان داشت و با تق تق صدای پاهای دوستش هم صدا شده بود و شعر می خواند .
کمی گذشت تا به کوهی رسیدند .
آدمک آبی پایین کوه نشست و پاهایش را از خستگی مالید.
آدمک قرمز با شکایت گفت چرا نشستی.
بلند شو. وقت کم داریم.
من به صدای پاهای تو عادت کرده ام و با آن شعر می خوانم اما تو واقعا آهسته راه می روی.
آدمک آبی گفت : دوست عزیزم تو برو. من همین دور و برها هستم. شاید روزی همدیگر را دیدیم.
آدمک قرمز گفت : من باید دنیا را بگردم همانطور که او می گویی بهتر است من بروم.
دو آدمک از هم جدا شدند.
آدمک قرمز رفت . رفت به گندم زارهای زیبا رسید. هنوز صدای تق تق پاهای دوستش در گوشش بود. به گندم زار گفت : تو بسیار زیبا هستی. اما من باید بروم. فرصت کمی دارم.
پس رفت
آدمک قرمز به دریا رسید. صدای تق تق پاهای دوستش در گوشش بود
همچنین ببینید: داستان صوتی فیل کوچولو با صدای مریم نشیبا |
به یاد تنها دوستش افتاد و به دریا گفت : تو زیبا هستی اما من نمی توانم پیش تو بمانم و روزها و شبها تماشایت کنم. باید بروم و دنیا را بگردم. من فرصت کمی دارم پس رفت و رفت.
اما آدمک آبی، او کمی بعد از رفتن دوستش آهسته از کوه بالا رفت. گل های وحشی را دید و برایشان اسم گذاشت. سنگ های زیبا و رنگارنگ را دید و دستی به آنها کشید و چند تا از آن ها را برداشت.
آدمک آبی وقتی خسته می شد و می نشست و از آن بالا زمین را تماشا می کرد و به یاد تنها دوستش می افتاد و نمی دانست که او کجاست و چه می کند . دلتنگ او بود . اما خوشحال بود که به دنبال روهایش رفته بود
اما آدمک قرمز، به شهر رسید. آدم ها را دید و . با آن ها حرف زد. در شهر زندگی کرد و در مسابقه ی دو شرکت کرد و صاحب کفش های زیبا شد . اما مدت ها بود صدای تق تق پاهای دوستش را نشنیده بود . دلتنگ بود اما می دانست او را هرگز نخواهد دید. آدمک آبی در غار زندگی می کرد. با پرنده ها دوست شده بود و بیشتر جوشانده ی گیاهان را می خورد و شب ها از دیدن ستارها سیر نمی شد.
روزی آدمک قرمز تصمیم گرفت شهر را ترک کند و به سفر خودش ادامه دهد. از شهر دور شد. روستاها را پشت سر گذاشت. اما تنها راه می رفت.
به رودخانه ای رسید. تشنه بود. خم شد و مشتی آب برداشت و نوشید. همان موقع صدای ضعیف تق تق پاهای دوستش را شنید. چیزی در دلش جان گرفت.
یک چیز قدیمی، شاد شد. به اطرافش نگاه کرد. دوست داشت صدا را بهتر بشنود. نمی دانست کدام راه را برود. صدا را بهتر خواهد شنید.
چشم هایش را بست و به سمت راست برود.
همچنین بخوانید : قصه اژدها و کیک تولدش |
کمی که رفت صدا را بهتر شنید.
پس رفت و با تق تق صدا شعر خواند.
آدمک آبی آنروز از کوه پایین می آمد تا آذوقه ای پیدا کند. هوا آفتابی بود و تکه های پنبه ای ابر در آسمان پراکنده بودند.
ادمو قرمز راه می رفت و نمی دانست چرا شاد است. صدای تق تق پهای دوستش را کاملا می شنید. از دور کوهی را دید . با خود گفت : چقدر این کوه برایم آشناست. نکند این همان کوهی باشد که کنارش از دوستم جدا شدم.
آدمک آبی پای کوه گیاهان وحشی را بو می کرد و در سبد می ریخت.
آدمک قرمز خطی آبی را از دور دید. قلبش لرزید. خودش بود آدمک آبی
آدمک آبی به پرنده ای که در آسمان آبی اوج می گرفت. نگاه می کرد. پرنده به طرف خط قرمزی که نزدیک می شد پر زد. آدمک آبی چیزی در دلش جان گرفت.
دو آدمک به هم نزدیک شدند. دو دوست
خندیدند . شاد شدند و همدیگر را در آغوش گرفتند.
و به یک آدمک بنفش تبدیل شدند که پاهایش تق تق صدا نمی داد.
مژگان مشتاق
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.