
قصه خرس کوچولو – قصه خردسالان
خرس کوچولو و پدر بزرگش از راه جنگل به خانه ی پدربزرگ خرس کوچولو می رفتند.
وقتی گرسنه شدند ، زیر درختی نشستند و عسل خوردند. پدربزرگ گفت : حالا یه کم استراحت کنیم. و خودش گرفت خوابید. اما خرس کوچولو خوابش نمی گرفت. یکدفعه صداهایی شتید. خامپیش ….. خامپیش …… خامپیش …… خامپیش …..
خرس کوچولو با خودش فکر کرد . اگر کوله پشتی ام را جلوی دهان پدربزرگم بگیرم.
دیگر خامپیش هایش فرار نمی کنند. وقتی پدربزرگ بیدار شود و ببیند خامپیش هایش فرار نکرده اند خیلی خوشحال می شود. او کوله پشتی اش را جلوی دهان پدربزرگ گرفت.
ناگهان صدای خامپیش هایش قطع شدند و پدربزرگ چشمهایش را باز کرد و کوله پشتی خرس کوچولو را جلوی صورتش دید.
خرس کوچولو گفت : خامپیش های شما اینجاست. پدربزرگ.
پدربزرگ با تعجب سرش را خاراند و گفت خامپیش. خامپیش دیگه چیه.
همچنین بخوانید : قصه کودکانه سینمای شب |
خرس کوچولو به کوله پشتی اشاره کرد و گفت وقتی شنا خواب بودید خامپیش خامپیش می کردید. من همه خامپیش های شما را گرفتم و داخل کوله قایم کردیم.
پدربزرگ با خودش گفت حتما درست نخوابیدم. سپس سرش را داخل کوله پشتی فرو کرد و گفت وقتی درست نخوابی خامپیش می کنی . این جوری خامپیش .. خامپیش ….. خامپیش ……
و دستش را داخل کوله برد و خامپیش هایش را داد هوا.
خرس کوچولو با خوشحالی شروع کرد به خندیدن.
قصه خرس کوچولو
نویسنده : رفیع افتخار
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟نظری بدهید!